Metamorphosis XXVIM
ياشار احد صارمي
|
|
يا حق. تاريك و سرد وموذي است اين هوا. دلم ميگيرد از صداي زنگ كليساي خاج پرستاني كه بايد همين نزديكيها باشد عقم مينشيند از اين همه دراز كشيدن. گويا خون به مغزم نميرسد. بايد حركتي كنم و بنشينم و از اين حال سگي بيرون بيايم. چشمهايم از اين همه خوابيدن و كابوسهاي كوتاه و تو در تو و بيربط ديدن درد ميكند. زبانم مزهي تلخ و ماندهاي دارد. سرفهاي ميكنم و يك آن ديگر دلم ميخواهد بخوابم و گرمتر شوم. نه. دوباره مينشينم. ساعت بايد طرفهاي هفت يا هشت باشد. انگار كه شب پيش عرق خورده باشم سرم سنگين است. چرا اينجا خوابيده بودم؟ بايد خيلي مست بوده باشم كه اين جا... ولي.. ولي به نظر ميآيد كه اين جا نه شيراز است و نه ري. سر بر ميگردانم متوجه مرد جواني ميشوم كه نشسته است و سيگار ميكشد. صورت كاملا تراشيده و چشمهاي درشت و عسلي رنگ دارد اين مرد. انگار روح آگريپاي جادوگر سيگار ميكشد. آگريپا؟ نميدانم اصلا اين آگريپا را از كجا بيرون آوردم. رو به آن مرد جوان كرده ميگويم : آينه داريد؟ بيآنكه جوابي بدهد از جيب پالتو خاكسترياش در ميآورد و به دستم ميدهد. خودم را ميبينم. با همين سبيل چارلي چاپليني. گوشها و عينكي با قاب سياه. شبيه نويسندههايي كه نگاهشان مايوس و دهانشان مزهي تلخ گس ميدهد. بيحوصله آينه را بر ميگردانم و دستش ميدهم و ميگويم : ممنونم آقا. انگار كه ملك نقاله باشد مردك. جوابم را نميدهد. لبخند مرموز و انترساني دارد. پوستي سرخ و گرم دارد. چشمهايش.. آرام خيلي آرام پلك ميزند. اين چشمها نميتواند چشمهاي اين مرد جوان باشد. اين چشمها بايد از آن طرفها آمده باشد. چشمهاي ماوراءالنهري. يا نيشابوري.. چشمهاي يك بوف هراتي يا اهري ميتواند چنين رنگ و لعابي داشته باشد. بوف؟ چرا فكر ميكنم اين مرد جوان بوف است؟ مگر اين جا عالم ذر است كه بوف بيايد و سيگار بكشد؟ خسته و لنگان نزديكش ميروم و دست به شانه اش ميزنم و ميپرسم : ـ ميتوانم از شما سؤالي بپرسم؟ سري تكان ميدهد و انگار هايي هم ميگويد اين بلاي عظيم! ميگويم شما با بوفهاي مملكت گل و بلبل قوم و خويش ميباشيد؟ دستي به محكم به سايه ام ميزند و با آن صدايش آرام در گوشم ميگويد : از كجا دانستي؟ معلومات من دروغ نميگويد. صداي اين رفيق هم شبيه نالهي بوف است. رگه دارد صدايش. تاريخ هم دارد. در صدايش ميشود آن در جادويي و سياه را ( آگريپا هم آن در را ميشناسد ) باز كرد و رفت جايي در هندوستان نشست و چشمهاي سرخ شيوا را ديد. ميگويم : خودت هم بوف هستي؟ قه قاهي ميزند و ميگويد : تو ميگويي كه هستم. ديگر چيزي نميگويم. نگاهش ميكنم. او هم به شكل پارهپورهي من نگاه ميكند. انگار هر دو در اين خيره شدن گيج ميشويم و.. لحظه اي ديگر او را ميبينم كه بوفي شده است و آن سوي تاريك درختان ميپرد و ميرود. ها. اين جا كجاي تخيلات يك ديوانه ي خسته و چرسي و بنگي و وافوري پريشان ميتواند باشد؟... چشم ميدوزم به اين پيرمردي كه كنارم خر و پف ميكند. آب دهانش حالم را به هم ميزند. قرمساق انگار كه مردالينوس باشد. نه شبيه تهرانيهاست و نه تبريزيها و دله دزدهاي خودمان. نشان لژيون بر گردن دارد و مدالهاي افتخار بر سينه اش. برميخيزم. ميخواهم صورتش را از نزديك ببينم. با آن لبهاي كبود شدهاش مرا ياد راجاهاي هندي مياندازد. ولي.. بايد شبيه كسي باشد. شبيه آن عموي گاو من ! من از عمويم نفرت دارم. از اسمش ، از وجود مشنگش. نفرت من از عمويم ريشه ي تاريخي و بومي دارد. خم ميشوم وبه صورت سگ و چشمهاي خوابيده و منحوسش با فرياد ميگويم : من از تو عقم مينشيند. من از تو زمان به زمان نفرت خواهم داشت و از اين شكل پست و موذي تو رنج خواهم برد. قلبم درد ميكند و ميبينم كه بوف نشسته است روي شانه ي چپم. از روي خوابيدهها يكي يكي ميگذرم. اين چهره اي كه سبيلهاي پر پشت و سياهي دارد و خوابيده است مرا وادار به ايستادن ميكند. خم ميشوم ببينم آيا او هم شبيه راجاهاست؟ بوي الكل دهانش مرا ميكشد. اين مرد كه انگار دارد در حين خواب ديدن و خوابيدن بطر بطر ويسكي و ودكا زهرمار ميكند چه كسي ميتواند؟ كابوس ميبيند مردك. شبيه راجاهاي لب كبود نيست. نه. شبيه عموهاي يبس من هم نيست. هي اين ور و آن ور ميغلطد. انگار در ميان انتخاب يك و دو دو دل مانده است. مضطرب ونگران و بي قرار. چه سبيلهاي سياه و تركي هم دارد. از قراري كه بويش ميآيد بايد از خودمان باشد. من بوي گند و گه گرفتهي خودمان را ميشناسم. بوي كاشيهاي عباسي و خاك و ياس و شراب اهر و مركب و قس عليهذا.. بوف هم او را مينگرد و ميكاود با اين چشمهاي انترسانش.. خم ميشوم و جيبهاي كت سياهش را ميگردم تا شايد چيزي از اسم و رسمش دستگيرم شود. خالي ست جيبهايش. ميلرزد مردك. مثل خايه حلاجهاي در زمستان ميلرزد. بوف را ميگذارم روي سينهاش. كوپوي اوغلي جخ بيدار ميشود. نفسي ميكشد و دستهايش جان ميگيرند و چشمهايش برق ميزنند. تا بوف را نشسته بر سينه اش ميبيند ميجهد و هايي ميگويد و بوف ميپرد و مينشيند بر شانه ام و من خنداخند ميگويم: يا حق.. انگار كه جن ناپليون را ديده باشد گرد گرد نگاهم ميكند و مينشيند و ميگويد : نمايش چيزي كم دارد آقا! چيزي در اين بوف است كه اپرا را هرمتي ميكند آقا. زيادي مرموز و پيچيده ميكند ماجرا را. ميخندم. چه لهجهاي.. ياد سفرنامهاي مي افتم كه هنوز در خاطرهام تلخ است. مي گويم : كدام نمايش، ابراهيم بيك؟ دنياي اطرافش را نگاه ميكند. جيبهايش را ميگردد. بطري نامريي ودكا را بيرون ميكشد. قلپ قلپ... ميگويد : آن بوفت را بردار و برو. ميخواهم چشم ببندم و بروم بهCabaret du Neant. ميگويم : نميشود آقا. نگاه كن همه انگار بال مگس زدهاند و به خواب هفت هزارساله سر به سر شده اند. من هم كه نميتوانم بي سيگار و بي سايه حاجي ياتماز اين خراب شده باشم و همه اش بنشينم با اين بوف دهن به دهن شوم كنارش مينشينم و او دستش را دراز ميكند و بوف مينشيند روي شانه ي او. با صداي گرفته اش ميگويد : چه بوفي ! اين يك بوف نيست ! ميخنداند اين بوف مضحك مرا. مينالد بوف و ميپرد دوباره روي شانه ي من. او هم زل ميزند به چشمهايش و بوف دوباره مينالد و يك دفعه آن بطري خيالي ودكا از دستش ميافتد و ميشكند و بوف هم هراسان ميپرد. او انگار كه خود مرگ مادر به خطا باشد سرد و سنگين نگاهم ميكند و ميگويد : در بساط چه داري؟ ميگويم : هيچ. نه ودكا. نه ترياك. نه ماست. نه پنير. اين رفيق مان حضرت بوف اما چند لحظه پيش اين جا نشسته بود و سيگار ميكشيد. شكم گنده اش را ميخاراند و ميگويد : كدام بوف ديوانه؟ ميگويم : اين بوف آقا! ميپرسد : تو از كجا آمدهاي ديوانه ي بي سايه و ملول؟ ميگويم : شيراز. ميگويد : قيافهات را هم كه... حرفش را ميبرد و جيبهايش را ميگردد و بر ميگردد و ميگويد : كاغاذ ، خودگارين وار؟ ميگويم : پس حضرت عالي ترك تشريف داريد. مادر بزرگ من هم از شاهسونهاي قشقايي بود. نه خير. كاغذ و دوات ندارم افندي. برميگردد و اطراف را نگاه ميكند. كنار مرادالينوس ، آن پيرمردي كه شبيه عموي ملعون من است ميرود و خم ميشود و ميگويد : عمي جان.. آقا.. افندي نه قدر ياتيرسان آخي !! اويان گوراخ.. پيرمرد قالتاق بيدار ميشود و از صورت رفيق مان وحشت ميكند و آرام چيزي ميگويد.. او هاج و واج مرا نگاه ميكند و ميپرسد: اين همشهري چه ميگويد؟ ميخندم و ميگويم : ايشان به زبان فرنگستان گفتند برويد و گم شويد. گه.. صورتش تلخ ميشود و انگار ميان بول و غايط مانده باشد نگاهم ميكند و مثل ديگ جوشيده بر ميگردد و ميخواهد او را با لگد بزند كه يك دفعه آن مردي كه مدالهاي افتخار بر دور گردن داشت بيدار ميشود و جخ بر ميخيزد و شمشيرش را بيرون ميكشد و من به زبان فرنگي ميگويم كه آرام باشد.. آن پيرمرد ، آن شبيه عموي رجالهي من ميگويد : اين جا كه مكان اراذل و اوباش نيست. ما بعد از آن همه افتخار اين جا آمدهايم كه راحت باشيم. كارتهاي شناساييتان را نشان بدهيد ببينم كه.. دست به جيبم برده ميگويم : كارتهايمان گم شده است. نداريمشان. نزديكم ميآيد و درون چشمهايم را نگاه ميكند و انگار مرا ميخواهد مثل خوشهي انگور بفشارد و عصارهام را از اين چشمها بگيرد كه بوف نگاهش ميكند و او ميافتد و ميخوابد. دست اين مرد ترك زبان را ميگيرم و دورترش ميبرم و ميگويم : كم مانده بود كه كار دستمان بدهي. ميگويد : مثل اين كه اين جا تبريز نيست. ميگويم اين طور به نظر ميآيد. ميگويد : برويم و از آن مرد دربان بپرسيم. ميرويم. مرد دربان در قايقش نشسته است و چراغ نفت سوزش اطراف را روشن كرده است. من به شانهاش ميزنم و ميگويم : ميتوانيد بگوييد خيابان فردوسي كجاست. من و رفيقم دنبال كافه ي لاماسكوت هستيم. مردك كله خشك جوابمان را نميدهد و با آن دستهاي درازش اشاره ميكند كه برگرديم و سر جايمان بنشينيم. نگاهش ميكنيم و و بعد همديگر را نگاه ميكنيم و دمغ ميشويم و دست از پا دراز تر بر ميگرديم. او يك آن ميايستد و دستي به صورت دراز من ميكشد و ميپرسد : راستي من اسم شما را نميدانم. ميگويم : چرا ميپرسيد؟ ميگويد : اين سبيل تان مرا ياد خدا بيامرزي مياندازد كه وجودش براي من من يك راز بود. ميگويم : اسمم زينگر است. هايي و ميگويد : زينگر ها؟ مثل چرخ خياطي.. اسم من هم بوغوس ميباشد. ميخندم از اسمش. او هم ميخندد و ميگويد : اين يك ديژاوو ست ! ميگويم : اين آن طرف چشمه ست با اين فاصلههاي نگفته. ميگويد : با زبان بوف حرف نزن زينگر. مينشينم و مينشيند. آرام دست در جيب يكي از اين چرس خوردگان ميكند و يك دسته ورق بازي ميكشد بيرون. ميگويم : خيلي وقت است كه من بازي نكردهام. ميگويد : وقت را ول كن زينگر.. ورقها را باز و بازي ميكنيم. او ميبرد و من عينكم را را به او ميدهم و اوآن را به صورتش ميزند. بلند بلند خرخندهگي ميكنيم و دوباره بازي ميكنيم و من ميبرم و عينك را پس ميگيرم و او ترانه ي ياخان دگمه له دگمه له ميخواند و من هم تصميم ميگيرم كه آن رازي را كه سالهاي سال در جوف و دوسيه گذشته ام پنهان كرده بودم برايش بگويم كه... كه بوف دوباره آن مرد چشم درشت ميشود و سيگار ميگيراند. بوغوس در حين بر زدن ورقها زل ميزند در چشمهايم. ميگويد : فكر نميكنيد ما همديگر را در تهران يا در شيراز يا در بمبئي هم ديده باشيم. ميگويم : شايد. ميگويد : آخرين بار كي در تهران بودهاي؟ ياد آن شب ميافتم كه دستهايم پر از خون بود و بوي تن معشوقه ام مرا ديوانه ميكرد و شب ، سياهي شب خيس بود و درختانش معلق بودند و من هم از نعش كش پياده شده بودم.. ميگويم : آخرين بار كه در تهران بودم زماني بود كه عمويم مرا به دل شب ميبرد و من در چمدانم انگار نعش معشوقه ام را گذاشته بودم و دو زنبور هم... ميگويد : حتما اين عمويت شكل و شمايل هنديها را داشت. فردا صبح اگر خودت مايل بودي من وسايل جراحيام را بياورم و سر تو را بشكافم و همهي اين عمويت را از آن جا بردارم. ميگويم : حتما بوغوس. حتما... ميخندد و رو ميكند به اين مرد جوان درشت چشم و ميگويد : ميشود از آن سيگارتان به ما هم بدهيد؟ من آن چشم درشت مينگرم. براي ما سيگار روشن ميكند و جل الخالق لب باز ميكند و ميگويد: در عوض اين سيگارها آن عموي هندي را به من بدهيد. بوغوس سيگارش را ميگيراند و پكي ميزند و ميگويد : زينگر ميخواهي آن دله دزد را به دست اين عجايب جانور چشم درشت بدهي؟ من واقعا خنده ام گرفته است دستهايم را انگار كه پرواز كنم از هم باز ميكنم و مثل بچههاي شب عيد ميخندم.. |
|